Darkness Light
Quotes
 
 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 18 مرداد 1392برچسب:persian story , داستان پارسی, :: 17:57 :: توسط : Makan

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
Hey , welcome to your Weblog . My name is Makan . I hope you have good time in your Weblog and .the content you like
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

دوستان عزیز اگه مایل به تبادل لینک هستید منو لینک کنید بعد مشخصات وبلاگ یا سایتتون رو بذارید تالینک بشه






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 525
بازدید کل : 78196
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1